نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

وقتی کوچولو بودم ...

وقتی میخواستم پروژه ی آموزش دستشویی رفتنت رو شروع کنم خیلی نگران بودم که پیشرفتت چه جوری میشه و چند روزه این پروژه ی سخت و حساس رو طی میکنیم. از بس همه بهم میگفتن دخترت خیلی باهوشه و زود یاد میگیره، خیلی ازت توقع کرده بودم. کلی هم چیز میز خونده بودم و با مطالعات فراوان و به زعم خودم با دیدِ گشاده، پروژه رو استارت زدیم (ببخشین خیلی وقتا نمیشه فارسی رو پاس داشت و جان کلام رو هم رسوند، مهم اینه که از همه ی ابزار و واژگانی که دمِ دستته و برای مخاطبت هم قابل فهمه به بهترین شکلی استفاده کنی. من ارتباط رو اینجوری پاس میدارم، به هر زبانی که باشه و تعصبی هم روی هیچی ندارم). تاریخش 18 خرداد بود، يه پنجشنبه ي عزيز. موقعيت زماني يه تعطيل دو روزه ي آخر ...
26 تير 1391

واكنش نيروانايي به اولين درس موسيقي

براي اينكه اولين قدم در كشف استعداد نوازندگيت رو برداريم وقتي بابايي فهميد كلاس بِلز (Xylophone) در شهرمون براي خردسالان برپا شده، چون با استادش دوست بود تصميم گرفت ببردت ببينه چي پيش مياد و چه عكس العملي نشون ميدي. و حالا روايت كلاس از زبان بابايي: استاد ايشاني [با خنده و روي خوش و كلي انرژي]: نيروانا ميخواهي بلز ياد بگيري؟ نيروانا [با قاطعيت]: نع! استاد ايشاني [در حاليكه سعي ميكنه اين واكنش رو طبيعي تلقي كنه به رنگ سبز اشاره ميكنه]: عزيزم اين چه رنگيه؟ نيروانا [با همون چموشي كه وقت جواب دادن به سؤالاتي كه جوابش رو ميدونه و ميخواد طفره بره و در واقع يه جوري خودش رو به خُليت ميزنه] : آآآآآبي اون روز تنه...
19 تير 1391

نقاشي ِ خيال

ديروز نشسته بودي وَرِ دلِ ميلاد و محراب و خاله مهديه و بعد از دلبرانه و عشقولانه و شيرينكاريات، به شيوه ي زيبايي روحيات لطيفت مورد تست روانشناسي خاله مهديه قرار گرفت. خاله مهديه از عشقي كه به شيوه هاي تربيتي ساير ملل پيدا كرده، به واسطه ي نتايج زيبايي كه اونجا داره ميبينه و لمس ميكنه خيلي به روانشناسي و پرورش كودك علاقه مند شده و داره بصورت جدي توي اين زمينه فعاليت ميكنه و حالي ميكنه با خودش و دنياي بچه ها. سن تخصصي ش رو هم پيش از دبستان انتخاب كرده تا به رموز زيباييِ شخصيت كودكان و بزرگسالان آينده كه نشأت گرفته از تربيت صحيح هست دست پيدا كنه. خلاصه يه قلم و كاغذ گرفته بود دستش و ازت ميپرسيد چي بكشه و تو ميگفتي و اون ميكشيد. من سرگرم وبلاگ...
17 تير 1391

قلمرو نيروانايي (براي مسابقه ي اتاق من، ني ني وبلاگ)

براي آفريدن اتاق رؤياهات خيلي خوندم و جستجو كردم. هي گشتم و گشتم و طرح و مطلب جمع كردم و سرآخر همه ي يافته هام رو به طرحي بدل كردم و دادم بابايي. اونم ببين چه كرد! دلم ميخواد خيلي بنويسم و بنويسم ولي هم وقتش رو الآن ندارم و هم حس ميكنم تصويرها خودشون خيلي حرف ميزنن. یه سری به ادامه ی مطلب بزنین:    ني ني وبلاگ عزيز،‌خيلي خواستم تعداد عكسها رو كم كنم ولي ديدم اينجوري اون هدفي كه از برگزاري اين مسابقه دارين ادا نميشه. همینطور نتونستم عکس جدید با اسم نی نی وبلاگ از نیروانا و اتاقش بگیرم ولی امیدوارم خود عکسها گواه صحتشون باشن. دلم ميخواد دنياي همه ي بچه ها به زيبايي رؤياهاشون باشه. تمام رنگي و پر از انرژي.  ...
17 تير 1391

از غافلگيرانه ي خاله زينب تا غافلگيري خودمان

خاله زينب رو چهارشنبه، سه روز مونده به تولدش سورپرايز كرديم، كجا؟ مسكافه ، تنها كافي شاپ شهرمون. همونجا كه خيلي ظهرها از دست غذاهاي بدمزه ي كانتين بهش پناه مياره و فست فودي به بدن ميزنه. با مديريت برنامه توسط خاله نجمه. خيلي خوش گذشت و همه جوره پر از هيجان بود. من تو رو نبردم گلم يعني حتي بهت هم نگفتم،‌ميدوني چرا؟ نميدونم والا!!! نميدونم چي شد از خونه بيرون نرفتين به قصد كلاس هنري و بابايي طبق توصيه ي قبليِ من تصميم ميگيره ظهر ببردت حموم و البته منم شديد و اكيد نگفته بودم بيايي. جات خيلي خالي بود، مخصوصاً كه آناهيتاجونم هي صدات ميكرد و هوات ميكرد و ... . اينجوريه ديگه. گاهي مامان مجردي توفيق نصيبش ميشه. اونم از نوع اجباريش. ميدونم كه ...
10 تير 1391

ستاره بازي

توي تاريخ سي و چند ساله ي پيدايي مس سرچشمه و شكل گيري شهر صنعتي كنوني، حركت بيسابقه اي رخ داد: رصد عمومي نجوم  91/04/03!!! البته اطلاع رساني در حد چي بگم ، بود. همون ظهرش چشممون به بُرد اداره خورد و خبر رو ديديم و فقط اگر اون لحظه حواسمون به حال و احوال با يك همكار محترم ميشد و رد ميشديم كار تموم بود. خدا خواست و در جريان قرار گرفتيم. خونه كه رفتم با كلي هيجان به بابايي خبر دادم ولي جواب و هيجاني در حد ذوق و شوق خودم دريافت نكردم، بابايي سخت مشغولِ تراشِ مجسمه ي چوبيِ    ني نوازش بود و اينطور بنظر ميومد كه قصد نداره ازش دل بكنه. سپرديم به خدا كه ايشالا تا اون موقع فرجي ميرسه. نيم ساعتي مونده به مراسم بابايي رفت كانون هنري...
5 تير 1391

حكيمِ سخن، آفرين

  به چشمم شاملو ميايي ولي فراتر از اوني، شايدم چون نيرواناي مني روت تعصب دارم. جسارت شاملو رو داري و احساس سهراب. مشق ميكني عشقم! اين روزا همه ش يا در حال سخنوري هستي يا ترانه ميخوني يا شعر و اونم شعرهاي ساخت خودت رو. شگفت انگيزه كه واژه هاي شعرها يا عبارات رو عوض ميكني و جاش هر واژه دلت خواست ميذاري و يه شعر جديد ازش درمياد. اينم نمونه ش: قصه ي ما به كفشدوزك رسيد كفشدوزك به خونه ش نرسيد براي اديب دو سال و نيمه ي من قدم بلنديه به سمت قله، نه!؟ يادم مياد اولين شعرم رو حدوداي 10 سالگي گفتم. برات يادگاري ميذارم: رفتم به جايي جايي دورِ دور در زيرِ زمين، جايي پر از مور مورهاي كوچيك اينور و ا...
3 تير 1391
1